دلا تا بزرگی نیاری به دست
به جای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس
به یاد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهستهدار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند...
بنی آدم ز اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
The children of humanity are each others limbs"
"That shares an origin in their creator"
"When one limb passes its days in pain"
"The other limbs can not remain easy"
"You who feel no pain at the suffering of others"
"It is not fitting you be called human
وقتی حس انسان دوستی ما بوجود میاد نزاد و رنگ پوست و دین و مذهب و غیره را
در نظر نمیگیرد
تنها به وجود بشری می اندیشد چون خویش را در رفاه بیند همیار و دوست دیگران میشود که آنان هم در خوشی بسر برند
آنکه هر چه فقط برای خود طالب است روزگاری کوتاه را به خوشی سپری میکند
چه خوب بود بدانیم آنچه به ما داده شده صاحبش همون خدای بزرگ و بخشایش است
چه خوب میشد بدانیم اگر بی بضاعتی را رسیدگی کردیم اگر دستمان در دست اوست دست دیگرمان در دست خداست .
چو این عالم اثر یا خط یار است
چه پروا گر کتابش مىپرستم
اگر روزى حسابم را رسیدند
به غمضعین داور چشم بستم
من و امید جنّت در قیامت
همینمم بس که این دم زنده هستم
چرا ترسم ز دوزخ شاید آنجا
برآمد خدمت و کارى ز دستم
دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و
من .
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ...
.
.
.
.
ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
خیلی ا ز رفتارها باعث گسسته شدن دوستیهای مداوم میشود
اگر بخواهیم دوستیها را حفظ کنیم بهتر است فاصله ها را هم حفظ کنیم
از حبهای بی حد و اندازه دوری کنیم تا در بین دیگران باعث سوء تفاهم نشود
خیلی از مسائلی هست که با انجام آنها باعث کدورتها در بین خانواده شده
و دوستیهای پاک را به ناهنجاریهای بد میکشاند
اعتماد را سلب کرده وباعث شکهای نابسامان میشود
گویا طرف اصلا محبت ندیده یا اینکه محبت دیده اما خوب تربیت نشده که بتواند رفتار شخصی و مستقل خود را در جمع حفظ نماید
مدام خواسته باری بر دوش دیگران باشد اما نخواسته مستقلا" عمل کند تا مسائل کدورتزا بوجود نیاید .
مدام دست در دست دیگران مینهد تا شاید خویشتن خویش را ارضاء نماید با این رفتارهایش حریم زندگیش را حفظ نمیکند !
در جمع بودن و مستقل عمل کردن بحثی مقدس است تا اینکه در جمع باشی و مدام با همین رفتار زننده باعث سوء تفاهم شوی !
کشیش اینطور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[1] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی میکردیم،
اون کاملاً منو شکست میداد و در پایان بازی، صاحب همهچی بود. جادهی عریض، پارک و...
هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند میزد و میگفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد میگیری.»
یه سال تابستون خونوادهی جدیدی به خونهی مجاور ما نقل مکان کردند.
اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی میکردیم و من واقعاً پیشرفت کردم!
از اونجا که میدونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجانزده بودم!
«وقتی مادربزرگم اومد، من دویدم توی خونه، پریدم توی بغلش و گفتم: «میخوای مونوپولی بازی کنیم؟»
هرگز برقی رو که در چشماش درخشید، فراموش نمیکنم. بنابراین من تختهی بازی رو پهن کردم و ما شروع به بازی کردیم.
اما این بار من آماده بودم. در پایان بازی، من اونو شکست دادم و صاحب همهچی شدم! اون روز، بزرگترین روز زندگی من بود!
بذار درسی از زندگی بهت بدم. همهچی برمیگرده توی جعبه.»من پرسیدم: «چی؟»
این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: «جان، حالا که تو میدونی چطور مونوپولی بازی کنی،
«هر چیزی که تو خریدی، هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمیگرده توی جعبه.»
کشیش از جمعیت پرسید: «آیا این موضوع در زندگی هم صدق نمیکنه؟ مهم نیست شما چقدر برای پول و شهرت و قدرت و موقعیت تلاش میکنین،
چرا که وقتی زندگی به پایان رسید، همهچی برمیگرده توی جعبه.»
کشیش مکثی کرد، چند قدم به طرف گروه عبادتکنندگان رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد: «تنها چیزی که شما باید اونو حفظ کنین، روحتونه.
در اونجاس که شما کسانی رو که دوسشون دارین و شما رو دوست دارن، نگه میدارین...»
در هر زبانى کم و بیش امثالى است که در اداء مقصود از آن کمک گرفته و مسائل غیر ملموس در قالب ملموس ریخته مى شود،
و جایگاه مثل در مسائل محسوس ، جایگاه برهان ، در معقولات است زیرا مرور زمان ، ((مثل )) را شفاف و روشن مى سازد و جاى تردید در آن باقى نمى گذارد،
هرگاه موردى که در تبیین آن از مثل بهره مى گیریم ، همتاى مثل باشد، قهرا، شفافیت مثل را خواهد داشت .
فرض کنید جوان بى تجربه اى ، دارایى موروثى خود را، در مواردى غیر ضرورى مصرف مى کند تا آنجا که حالت اسرافکارى به خود مى گیرد،
دیگر پس از اندى ، آهى در بساط نخواهد داشت ، در تبیین مضرات و زیان هاى این نوع رفتار دور از خرد، هیچ دلیل و برهانى برنده تر از مثل وارد در شعر سعدى نیست :
ابلهى کو روز روشن شمع ، | زود باشد کش ، به شب روغن ندارد در چراغ |
یا فردى که بیش از درآمد خود، خرج مى کند، و از طریق قرض و وام به زندگى خود رونق بیشترى مى بخشد،
در تبیین واقعیت دور از خرد این عمل ، هیچ بیانى گویاتر از مثل زیر نیست .
((پایت را به اندازه گلیمت دراز کن )).
سعدى نیز در نصایح خود از این مثل ، کمک گرفته و مى گوید
مکن تُرک تازى ، بکن ترک آز | به قدر گلیمت بکن پا دراز |
حتى حافظ که بر خلاف سعدى غالبا در آسمان راه مى رود، نه در زمین ، این بار در زمین راه رفته و از این مثل بهره گرفته و مى گوید:
زین سرزنش که کرد ترا دوستی | بیش از گلیم خویش مکن پا کشیده اى |
1- بی خیال عطرهای گران قیمت،آدمها باید مثل تو بوی معرفت بدهند...
2- دوستی که چشم انتخاب کند محبوب دل نشود،ولی عزیزی که دل برگزیند بی گمان نور چشم خواهد شد...
3- کمترین آرزویم اینست:هرگز با چشمان مهربانت،نامهربانی روزگار را نبینی...
4- در مسلک ما سوخته دلان صبر حرام است/این بخت گهی تلخ و گهی نیز بکام است/گرچه ما اهل شب و مسجد و تسبیح نباشیم/در مسلک ما حق رفاقت به تمام است...
5- به قلم گفتم بنویس هر چی دلش خواست نوشت،منو خاک پای دوست ،دوست را به سرم تاج نوشت ...
6- ما رسم دوستیمان مثل نان نیست !!! که گرمش در سفره دل و سرد و بیاتش سهم نمکی،چه گرمای حضورت چه سرمای نبودنت را قدر میدانم...
7- دوستان خوب مانند گندمند که وجودشان دنیای معرفت و برکت و نعمت است.ومن چه خوشبختم که خوشه هایی طلایی آن به یمن همراهان وبلاگم با حضورشان در کنارم موج میزند....
.: Weblog Themes By Pichak :.