روزگاریست که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران میداری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران میداری
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بیخبران میداری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران میداری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران میداری
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران میداری
کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمعها که تو از سیمبران میداری
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران میداری
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
"یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت"
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
به هر که گفت
تعبیر زندگی شکل صبور همین شقایق است
شک خواهم کرد
از هر که گفت بیا برای بیداریِ دریا دعا کنیم
پرهیز خواهم کرد،
یا پا به پای زائری که بگوید بلای ستاره دور،
شب از خواب این زاویه به روز خواهد رسید،
همسفر نخواهم شد.
پناه بر تو ای فهم فراموشی!
حالا بیا برای رسیدن به آرامش
نزدیکترین نامهای کسان خویش را بیاد آوریم!
بدون عشق، حتی قطره هم نایاب می گردد
بدون عشق، روی چشم بیش از خط مویی نیست
به نام عشق، ابرو گوشه محراب می گردد
به نام عشق، خسرو سر فرود آرد به شیرینی
رخ دلدار در گیسو، شب مهتاب می گردد
به نام عشق، لب ها لعل و دلها خون و نرگس مست
نگه در شیشه ی چشمی، شراب ناب می گردد
بدون عشق، در گهواره ها طفلی نمی خندد
به نام عشق، مادر تا سحر بی خواب می گردد
بدون عشق، شاعر شعر جانسوزی نمی گوید
بدون عشق، آتش از خجالت آب می گردد
بدون عشق، بلبل یک غزل از بر نمی خواند
به نام عشق، با بوی گلی بی تاب می گردد
یتیمی آسمان جل را به «کیوان» می رساند، عشق
غبار و ذرهای، خورشید عالمتاب می گردد
برای آدمها مرز بگذارید !
مرز صمیمیت ؛
مرزتماس فیزیکی ،
مرز رفتار ! مرز کلام ....
شما این مرز را تعیین کنید ،
و همیشه یک قدم عقبتر بیاستید ! همیشه
چه شب صافی بود نسیم شروع به وزیدن کرده بود زمین در زیر چرخ کبود رنگ به استراحت می پرداخت در آن لحظه بود که با چشمان خود به آسمان زیبایی که چون فرشی زرین در حال درخشیدن بود تماشا می کردم آری می شمردم آغاز کردم شمارش ستارگان زیبا را یکی دوتا سه تا .......صدتا هزارتا ... ستاره ها تمام شدن ولی ستاره ای را که دلم می خواست پیدا نکردم ناراحتو غمگین سرم رو پایین آوردم احساس تنهای کردم چشمهایم پر اشک شد از خدا کمک خواستم اشکهایم از روی گونه هایم به روی زمین سرازیر شد چند لحظه بعد در اشکم نوری دیدم نوری زیبا به آسمان نگاه کردم در گوشه ای ستاره ای دیدم که قبل از آن ندیده بودم اشکهایم رو پاک کردم و با دقت نگاهش کردم آری این همان ستاره ای بود که من می خواستم ، از همه روشنتر زیباتر و درخشنده تر با خوشحالی تا صبح نگاهش کردم هر شب به خاطرش میامدم و تا صبح نگاهش می کردم و باهاش حرف می زدم دیگر من تنها نبودم و او را داشتم در زیر نور او راه می رفتم کار می کردم زندگی می کردم و خوشحال بودم از داشتنش وقتی هوا بارانی شد ابر ها جلویش را گرفته بودند با نگرانی به آسمان نگاه کردم و می ترسیدم وقتی ابر برود او را گم کرده باشم و با صدای بلند صدایش کردم نسیم صدای منو شنید و ابرها را از جلوی آن دور کرد وقتی اورا دیدم خوشحال شدم و با خیال راحت دراز کشیدم و مدتها با او حرف زدم در آن موقع فهمیدم که چقدر دوستش دارم حرف دلمو زدم و بهش گفتم دوستت دارم و بعد از دور بوسیدمش و رو به او خوابیدم از آن شب به بعد همیشه می ترسیدم باز ابر یا چیز دیگری بیاید و من نتوانم او را ببینم هر شب که او را می دیدم خیالم راحت بود و خوشحال که من تنها نیستم و ستاره ای چون او را دارم... شبی حرفهای دلم رو بهش گفتم و گفتم خیلی دوستت دارم کاش فاصله مان انقدر دور نبود کاش پیشم بودی ناگهان چشمهایش را باز کرد و با من حرف زد گفت بالاخره یک روزی من باید برم و از هم جدا می شویم گفتم نه حرف از جدایی نزن هر کسی یک ستاره دارد ولی من هیچ ستاره ای ندارم و تو تنها ستاره من هستی چرا حرف از جدایی می زنی گفت من نمی خوام با تو باشم خیلی غمگین شدم و سرم به پایین افتاد و باز چشمانم پر از اشک شد سرم رو بالا آوردم تا ازش بپرسم چرا ؟ ولی هر چه گشتم پیدایش نکردم .
و باز همنشین من شد تنهایی و هم صحبتم اشگ و گریه ! اما ماه با زیرکی خاصی انوارش را برمن جلوه کرد وبه من گفت دوست من تنهائی برانداز خداست تو هر گز تنها نخواهی بود من هر شب در آسمان روشنگر شبهای آسمانیت خواهم بود !
کوه پرسید ز رود، زیر این سقف کبود، راز ماندن در چیست؟؟!!!!
گفت : در رفتن من… کوه پرسید : و من؟؟!!!!
گفت: در ماندن تو !!!!
بلبلی گفت: و من؟؟!!!!
خنده ای کرد و بگفت: در غزل خوانی تو!!!!...
آه از آن آبادی، که در آن کوه روَد، رود مرداب شود و در آن
بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد و نخواند دیگر،
من و تو: بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز در
خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده یمان نیست، بدان !!!!!!
خدایا به من زیستنی عطا کن، که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ، و مردنی عطا کن که بربیهودگیش سوگوار نباشم . برای اینکه هر کس آنچنان می میرد که زندگی می کند. خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت .خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نان ونام برایم نیاورد ، قدرتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم ، تا از آنهایی باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند ، نه از آنهایی که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند . آمین
دکتر علی شریعتی
یکی میپرسد اندوه تو از چیست
سبب ساز سکوت مبهمت چیست
می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست
خود را بشناس و به روح خویش فرمانروائی کن
در این صورت می توانی امیدوار باشی که
روزی مقتدر و سعادتمند خواهی بود ....
.: Weblog Themes By Pichak :.