کشیش اینطور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[1] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی میکردیم،
اون کاملاً منو شکست میداد و در پایان بازی، صاحب همهچی بود. جادهی عریض، پارک و...
هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند میزد و میگفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد میگیری.»
یه سال تابستون خونوادهی جدیدی به خونهی مجاور ما نقل مکان کردند.
اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی میکردیم و من واقعاً پیشرفت کردم!
از اونجا که میدونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجانزده بودم!
«وقتی مادربزرگم اومد، من دویدم توی خونه، پریدم توی بغلش و گفتم: «میخوای مونوپولی بازی کنیم؟»
هرگز برقی رو که در چشماش درخشید، فراموش نمیکنم. بنابراین من تختهی بازی رو پهن کردم و ما شروع به بازی کردیم.
اما این بار من آماده بودم. در پایان بازی، من اونو شکست دادم و صاحب همهچی شدم! اون روز، بزرگترین روز زندگی من بود!
بذار درسی از زندگی بهت بدم. همهچی برمیگرده توی جعبه.»من پرسیدم: «چی؟»
این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: «جان، حالا که تو میدونی چطور مونوپولی بازی کنی،
«هر چیزی که تو خریدی، هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمیگرده توی جعبه.»
کشیش از جمعیت پرسید: «آیا این موضوع در زندگی هم صدق نمیکنه؟ مهم نیست شما چقدر برای پول و شهرت و قدرت و موقعیت تلاش میکنین،
چرا که وقتی زندگی به پایان رسید، همهچی برمیگرده توی جعبه.»
کشیش مکثی کرد، چند قدم به طرف گروه عبادتکنندگان رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد: «تنها چیزی که شما باید اونو حفظ کنین، روحتونه.
در اونجاس که شما کسانی رو که دوسشون دارین و شما رو دوست دارن، نگه میدارین...»
.: Weblog Themes By Pichak :.