سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

سال ها پیش از این به من گفتی


که ((مرا هیچ دوست میداری؟))


گونه ام گرم شد ز سرخی شرم


شاد و سر مست گفتمت ((آری))

باز دیروز جهد میکردی


که ز عهد قدیم یاد آرم


سرد و بی اعتنا ترا گفتم


که دگر ((دوستت نمی دارم!))

ذره های تنم فغان کردند


که خدا را، دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد


جز تو کامی ز کس نمی جوید

تا گلویم رسید فریادی


کاین سخن در شمار باور نیست


جز تو، دانند عالمی، که مرا ؛


در دل و جان هوای دیگر نیست

لیک آرام ماندم و خاموش


ناله ها را شکسته در دل تنگ


تا طپش های دل نهان ماند؛


سینه ی خسته را فشرده به چنگ

در نگاهم شکفته بود این راز


که ((دلم کی ز مهر، خالی بود؟))


لیک تا پوشم از تو، دیده ی من؛


بر گل رنگ رنگ قالی بود

دوستت دارم و نمی گویم.


تا غرورم کشد به بیماری!


زانکه می دانم این حقیقت را

که دگر دوستم..... نمی داری....


شعر از سیمین بهبهانی

 




تاریخ : دوشنبه 91/7/24 | 8:39 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر


  • paper | بازی آنلاین | buy backlink
  • فال تاروت پنج کارتی | رپرتاژاگهی