شبهای پائیز که برگهای معلق
در ماهتاب شنا میکردند
من آسمان را
به تماشا می نشستم
دلم میخواست چندان عدد یاد بگیرم
تا همه ستارگان را
شماره کنم
امروز در یافته ام
که نباید چیزهائی را شماره کرد
که هر گز یکیشان
از آن من نبوده است
گویا سرنوشت مرا
در دورترین ستاره ها معلوم کرده اند
آیا انسان را
به ستاره فروخته اند
یک شب از آسمان نگاه تو بالا میروم
وهمه ستاره ها را به دریا میریزم
تا ماهیان دیوانه را
به شام دعوت کنم
آنگاه سرنوشت سیاهان را
بر برگهای سپیدار
خواهم نوشت
آیا میدانستی اینطور نگاه تو آشوبم میکنه !
تاریخ : یکشنبه 92/4/23 | 6:42 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.