آن نه رویست که من وصف جمال دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من میبینم
همه خوانند نه این نقش که من میخوانم
شرو در باغ نشانند وترا بر سر و چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالیست که من بلبل این بستانم
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاری به ازین باز نباید جانم
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
عجب از طبع منت می آید
من خود از مردم بی طبع عجب می مانم
گفته بودی که بود در همه عالم
من به خود هیچ نیم هر چه تو گوئی آنم
تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 12:12 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.