ایصمیمی ای دوست

گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام می آیی

دیدنت " حتی از دور "

آب بر آتش دل می پاشد

آن قدر تشنه ی دیدار توام

که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم

دل من لک زده است

گرمی دست تو را محتاجم

و دل من به نگاهی از دور

طفلکی می سازد

ای قدیمی ای خوب

تو مرا یاد کنی یا نکنی

من به یادت هستم

من صمیمانه به یادت هستم

آرزویم همه سرسبزی توست

دایم از خنده لبانت لبریز

دامنت پر گل باد




تاریخ : یکشنبه 91/10/10 | 2:58 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 من از دور دستها آمده ام

از مزارع گندم

از کوهستان سرد اما  سبز

و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد

روزها آبی می پوشد و شبها پیراهنی بلند

که تاب می خورد در رقص هزار و یک ستاره ی روشن.

من از دور دستها آمده ام...

از کوچه های کودکی

از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کش دار زمستان

و از چشمان هستی بخش مادرم که تمام مهربانی را در نگاهش به من می بخشید 

باورم کن که شعر در من طغیان یگانگی ست و حماسه ی دوست داشتن

من دیگرگونه دوست می دارم و دیگر گونه یگانه ام

مرا تنها می توان با من سنجید

و تو را تنها با تو

که سالهاست در جستجویت بودم

 با تو آبی می بینم تمام بینایی ام را

چشمانت شکوه شکیبائی،


 و نجابت کلامت آنچنان، که هر کلام دیگر را بی رنگ می کند.


 در چشم انداز هر کجای طبیعت تو را می بینم

در چشمه، در رود، در دریا، در گل، در درخت، در جنگل، در دره، در دشت، در کوه

با اینهمه هنوز در تو حیرانم

باورم کن... با تو سرشارم از هر چه زیبائیست **




تاریخ : یکشنبه 91/10/10 | 2:13 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

چند صباحی به بهار باقی نیست که بسرائیم این نغمه دل انگیز را :

باز کن پنجره را
و بکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
و ببین پر زدن بلبل را
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
و ببین مرغک آزرده ی عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نوزد بر بدن سبز درخت
یا که شلاق خزان
نکند غنچه ی گل را پرپر
باز کن پنجره را
پر کن از رایحه و عطر بهار
ریه ی خسته زبیداد زمستان و خزان
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه و گل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامه ی سبز به تن کرده تنش گرم شده ست
پولک زرد و سپید
دست خیاط طبیعت
به روی جامه ی سر سبز درخت
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر او
تور خوش رنگ عروس
که لطیف است به مانند حریر




تاریخ : یکشنبه 91/10/10 | 2:0 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر
 
 
این عشق ماندنی

این شعر بودنی

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست

این لحظه های ناب

در لحظه های بی خودی و مستی

شعر بلند حافظ

از تو شنودنی ست

این سر نه مست باده

این سر که مست مست دو چشم سیاه توست

اینک به خاک پای تو می سایم

کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست

تنها تو را ستودم

آنسان ستودمت که بدانند مردمان

محبوب من به سان خدایان ستودنی ست

من پاک باز عاشقم از عاشقان تو

با مرگم آزمای

با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست

این تیره روزگار

در پرده غبار دلم را فروگرفت

تنها به خنده

یا به شکر خنده های تو

گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت

من نیز می ربایم

اما چه ؟

بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست

تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود

غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست

بگشای در به روی من و عهد عشق بند

کاین عهد بستنی این در گشودنی ست

این شعر خواندنی

این شعر ماندنی

این شور بودنی

این لحظه های پرشور

این لحظه های ناب

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست



تاریخ : یکشنبه 91/10/10 | 1:52 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

مقصد ِ طلوع ِ خورشید کجاست / پشت ِ کدام پنجره باید شِکست / قصر ِ تماشایی ِ رویا کجاست /

 رو به کدام آینه باید نِشست / پنجره ی رو به نفسهای من / زمزمه ی پرتوی ِ خورشید نیست /

خاطره یِ رهگذر ِ قلب ِ من / قصر ِ تماشایی ِ امید نیست / حادثه ای از شب ِ بی حنجره /

معبر ِ دنیای ِ نگاه ِ مَنه / فاصله یِ دورترین مرز ِ شب / نقطه یِ پایان ِ صدای ِ مَنه

ایزدی




تاریخ : شنبه 91/10/9 | 7:50 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر
  
تا تو رفتی همه گفتند:
" از دل برود هر آنکه از دیده برفت "

و به ناباوری و غصه ی من خندیدند . . .

آه ای رفته سفر که دگر باز نخواهی برگشت

کاش می آمدی و می دیدی

که در این عرصه دنیای بزرگ
...

چه غم آلوده جدایی هایی ست

و بدانی که . . .

از دل نرود هر آنکه از دیده برفت . . .



تاریخ : شنبه 91/10/9 | 2:46 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید

تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید
...
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید
روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید
در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید




تاریخ : شنبه 91/10/9 | 2:17 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند

پر از حس های خوبند

پر از حرفهای نگفته اند

چه هستند، هستند

و چه نیستند، هستند

... یادشان

خاطرشان

حس های خوبشان

آدمها

بعضی هایشان

سکوتشان هم پر از حرف هست

پر از مرهم به هر زخم است 




تاریخ : شنبه 91/10/9 | 2:2 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

امروز هوای شهرم مه آلود ست

و من روی ابرها زندگی میکنم .

تبلور هوای مه آلود

در واژه های غم زده.

چیزی در درون من شکفت،

سطری از پی سطری دیگر...

نگاهم

از حصار شاخه ها و رودها گذشت.

در سراشیب غروب و میان سطرها

چه غریب است

که بخوانی مرا!




تاریخ : شنبه 91/10/9 | 9:1 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

 

شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت..

بگریه گفتمش آری : ولی چه زود گذشت..

 

بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید ،

بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت

...

زمانی به عمر ، گرم خوش گذشت آن زمان بود ،

که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت




تاریخ : جمعه 91/10/8 | 8:24 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر


  • paper | بازی آنلاین | buy backlink
  • فال تاروت پنج کارتی | رپرتاژاگهی