جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصه ؛ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
.............................
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصه ؛ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
تاریخ : جمعه 92/5/18 | 1:33 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.